. . .و من شبح آوارهء شب بودم و آنگاه که شب ردای سیاهش را بر همه جا می گسترد و هر جنبنده ای در زیر سایه مهیب آن از هراس آرام می گرفت و جهان از وحشت شب خاموش می شد و من سنگینی و خصومت و سنگدلی شب را بر سینه روحم بسختی احساس می کردم و از اندوه بی طاقت می شدم و دلم سخت می گرفت – در زیر سایه های موهوم دیواره های هول انگیز ویرانه ها و برج های خاموش و متروک بیراهه ها و بستر تاریک و ناپیدای رودخانه های خشک و دامنه سیاه صخره های مهیبی که از نهانگاه شب سر برداشته بودند ، آوای محزون خویش را زیر لب زمزمه می کردم ؛ آهسته ، آنچنانکه گوش های زشت شب نشنوند ؛ نرم ، آنچنانکه آنها که در دامن شب به خوابی خوش فرو رفته اند بیدار نگردند . آوایم چنان غریب و حسرت آلود و هراسان بود که به ترانه غمگین دختری تنها می مانست که در خانه ای دورافتاده ی خویش در قلب باغستانی خلوت کنار پنجره ی نیمه باز اتاقش نشسته است و می خواند و چشم براه کسی است که هرگز نخواهد آمد.
آوای محزون و نومید من باز ، همچون نوای نی افسونگری که از هر سو ماران افسون شده را از نهانگاهها بیرون کشد و بسوی خود خواند ، اشباح را از کمینگاههای خویش – که از هر چشمی پنهان بود – بیرون می آورد و همگی با لبهای خاموش و چهره های ناپیدا و سایه های لرزان ، گرد من حلقه می زدند و مرا ، همانند خدائی که فرشتگانش را فرا خواند ، در میان می گرفتند و ، چنان خاموش ، غرق ترانه های عاشقانه ی من در ستایش روز بودند و چنان در عمق آوای لطیف من که همچون نخستین پیام ملکوتی وحی در دل پیغمبری امی ، در جان تیرة شب حلول می کرد ، محو می شدند و از جذبه خلسه آمیز آن مست و گیج می گشتند که شب را فراموش می کردند و بر لبهای کبود من چنان خیره می ماندند که من ، در عمق چشمان مرطوب و غمگینشان ، می دیدم که آن را همچون لبهای افق می یابند که آوای من در مدح خورشید – همانند نخستین شعاعهای سپیده دمی که از طلوعی نزدیک خبر می دهند – از ورای آن سر می زند ؛ و من که تماشای این چشمها را تحمل نمی توانستم کرد ، من که تاب دیدن چشمی را که در چشم من می گرید ندارم ، چنان پریشان می شدم که پلکهایم را از درد بر هم می فشردم و همچون سایه هراسانی ، در دل شب می گریختم و اشباح دیگر نیز – همچون دسته ای از پرندگانی که ناگهان از دل درختی پر شاخ و برگ به هر سو ، در آسمان تیره شامگاهان پر کشند و ناپدید گردند – پراکنده می شدند و در نهانگاههای اسرار آمیز خویش پنهان می شدند و در تنهائی افسردة خویش ، ترانه هائی که از من شنیده بودند ، با آوای غربت آمیز و غمگین من، زیر لب با خویش زمزمه می کردند. . . . ادامه دارد