معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد (قسمت سوم)

. . .و من شبح آوارهء  شب بودم و آنگاه که شب ردای سیاهش را بر همه جا می گسترد و هر جنبنده ای در زیر سایه مهیب آن از هراس آرام می گرفت و جهان از وحشت شب خاموش می شد و من سنگینی و خصومت و سنگدلی شب را بر سینه روحم بسختی احساس می کردم و از اندوه بی طاقت می شدم و دلم سخت می گرفت در زیر سایه های موهوم دیواره های هول انگیز ویرانه ها و برج های خاموش و متروک بیراهه ها و بستر تاریک و ناپیدای رودخانه های خشک و دامنه سیاه صخره های مهیبی که از نهانگاه شب سر برداشته بودند ، آوای محزون خویش را زیر لب زمزمه می کردم ؛ آهسته ، آنچنانکه گوش های زشت شب نشنوند ؛ نرم ، آنچنانکه آنها که در دامن شب به خوابی خوش فرو رفته اند بیدار نگردند . آوایم چنان غریب و حسرت آلود و هراسان بود که به ترانه غمگین دختری تنها می مانست که در خانه ای دورافتاده ی خویش در قلب باغستانی خلوت کنار پنجره ی نیمه باز اتاقش نشسته است و می خواند و چشم براه کسی است که هرگز نخواهد آمد.

آوای محزون و نومید من باز ، همچون نوای نی افسونگری که از هر سو ماران افسون شده را از نهانگاهها بیرون کشد و بسوی خود خواند ، اشباح را از کمینگاههای خویش که از هر چشمی پنهان بود بیرون می آورد و همگی با لبهای خاموش و چهره های ناپیدا و سایه های لرزان ، گرد من حلقه می زدند و مرا ، همانند خدائی که فرشتگانش را فرا خواند ، در میان می گرفتند و ، چنان خاموش ، غرق ترانه های عاشقانه ی من در ستایش روز بودند و چنان در عمق آوای لطیف من که همچون نخستین پیام ملکوتی وحی در دل پیغمبری امی ، در جان تیرة شب حلول می کرد ، محو می شدند و از جذبه خلسه آمیز آن مست و گیج می گشتند که شب را فراموش می کردند و بر لبهای کبود من چنان خیره می ماندند که من ، در عمق چشمان مرطوب و غمگینشان ، می دیدم که آن را همچون لبهای افق می یابند که آوای من در مدح خورشید همانند نخستین شعاعهای سپیده دمی که از طلوعی نزدیک خبر می دهند از ورای آن سر می زند ؛ و من که تماشای این چشمها را تحمل نمی توانستم کرد ، من که تاب دیدن چشمی را که در چشم من می گرید ندارم ، چنان پریشان می شدم که پلکهایم را از درد بر هم می فشردم و همچون سایه هراسانی ، در دل شب می گریختم و اشباح دیگر نیز همچون دسته ای از پرندگانی که ناگهان از دل درختی پر شاخ و برگ به هر سو ، در آسمان تیره شامگاهان پر کشند و ناپدید گردند پراکنده می شدند و در نهانگاههای اسرار آمیز خویش پنهان می شدند و در تنهائی افسردة خویش ، ترانه هائی که از من شنیده بودند ، با آوای غربت آمیز و غمگین من، زیر لب با خویش زمزمه می کردند. . . . ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد