هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هرچه درست و صواب بود ، روا بود که بگویند . . . و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود ، و چیزها نویسم «بی خود »که چون « واخود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت . . . حقا و به حرمت دوستی ، نمی دانم که این که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت ؟
و حقا ، که نمی دانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت !
کاشکی ، یکبارگی ، نادانی شدمی تا ، از خود ، خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم ، رنجور شوم از آن بغایت !
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ، هم رنجور شوم ؛
چون احوال عاشقان نویسم نشاید ؛
چون احوال عاقلان نویسم ، هم نشاید ؛
و هر چه نویسم هم نشاید ،
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید ؛
و اگر گویم نشاید؛
و اگر خاموش گردم هم نشاید ؛
واگر این وا گویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید . . .
. . . و اگر خاموش شوم هم نشاید!
« عین القضات همدانی رساله عشق»