کلیدهای شهرم را به تو بخشیدم
و تو را حاکم آن کردم
همه مشاوران را اخراج کردم
و از دستان خود دستبند ترس . . .
و تهدیدات عشیره را ، در آوردم
پیرهنم که آمیخته به نخهای شوق است به بر کردم
و با نور چشمانت ، سرمه کشیدم
و در گیسوانم شکوفۀ پرتقالی کاشتم
که به من پیشکش کرده بودی ؛
روی تخت به انتظارنشستم . . .
و اقامت دائم را
در شهر سینه تو درخواست می کنم