معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

رازهای یک زن

کلیدهای شهرم را به تو بخشیدم

و تو را حاکم آن کردم

همه مشاوران را اخراج کردم

و از دستان خود دستبند ترس . . .

و تهدیدات عشیره را ، در آوردم

پیرهنم که آمیخته به نخهای شوق است به بر کردم

و با نور چشمانت ، سرمه کشیدم

و در گیسوانم شکوفۀ پرتقالی کاشتم

که به من پیشکش کرده بودی ؛

روی تخت به انتظارنشستم . . .

و اقامت دائم را

در شهر سینه تو درخواست می کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد