ای سروری که در ساعت مچی من پنهان شدی
ای آن که با زمان بر ضد من هم قسم شدی
و با النگوهای من بر ضد من سوگند خورده ای
وبا مژهایم . . و پیراهن هایم . .
و لاک ناخن هایم ..
ای آن که با کتابهایم . . و یادداشت هایم . .
و بوی قهوه علیه من توطئه می کنی . .
ای کاش به مرخصّی می رفتی
سپری کردن وقت با تو مشکل است
و بدون تو نیز غیر قابل تحمل است
و زمان شکل نهائی خود را نمی گیرد
مگر هنگامی که از میان انگشتانت بگذرد . .
٭ ٭ ٭
و من . . هنگامی درسم به پایان می رسد
که از میان انگشتان تو فارغ التحصیل شوم . .
« شعری از دکتر سعاد الصباح »
در سفری که به دور دنیا داشتم در جزیره ای لم یزرع به موجود هولناکی برخوردم که سری همچون سر انسان و سمهائی آهنین داشت. آن موجود هولناک بی انقطاع زمین را می خورد و آب دریا را می آشامید. مدتی طولانی به تماشا ایستادم. سپس نزدیک شدم و پرسیدم : « آیا هنوز سیر نشده ای؟ آیا شکم تو چاه ویل است و گرسنگی و تشنگی ات را پایانی نیست؟» و موجود هولناک در جواب من گفت : « چرا ، چرا براستی سیر شده ام بلکه کارم از سیری گذشته و از خوردن و آشامیدن به درد آمده ام. اما وحشت من از اینست که تا فردا زمینی برای خوردن و دریائی برای آشامیدن باقی نماند »
صبح زود وقت طلوع آفتاب روباه از لانه خارج شد و سایۀ خودش را دید دستپاچه گفت « امروز برای نهار یک شتر خواهم خورد » پس راه افتاد و تمام صبح را در جستجوی شتر به اینسوی و آنسوی پرسه زد . نزدیک ظهر یک بار دیگر به سایۀ خودش خیره شد . و بهت زده گفت « بله یک موش کوچک هم برای نهار من کافی است ! »
در روزی از روزهای خرداد، ساقه ای علف،به سایۀ درختی بلند و کهنسال گفت : « تو دائماً به چپ و راست تکان می خوری و آرامش مرا بهم می زنی . کمی آرام بگیر »
سایه در جواب گفت : « من نیستم که تکان می خورم ! به آسمان نگاه کن ، به آن بالا . آنجا بین زمین و آسمان درختی است که در باد به شرق و غرب تکان می خورد.»
پس ساقۀ علف به بالا نگاه کرد و برای اولین بار درخت بلند و کهنسال را دید و با خودش گفت :
«عجب ! آنجا علفی هست که خیلی از من بزرگتر است ! »
و در سکوت فرو رفت . . .
« جبران خلیل جبران »
او اکنون خسته است ! آن همه آوازهای سرشار از جلال و خلوص، گرم از عشق و آرزوی آفتاب، آن همه غزلهای بی تاب از حسرت روز، آن همه جستجوی بسیار خیال در بیدار ساختن خاطرۀ خواب رفتۀ روشنائی، آن همه تپیدن های دل از شوق فردائی که نمی آید، آن همه تصویرهائی که از صبح، بر پردۀ یادها نقش کردم و هرگز هیچگاه ، هیچ روزنه ای در سقف این «شبستان» نگشود، آن همه افسانه ها که در این شب گفتم و آن همه قصه ها که در این راه حکایت کردم و شب کوتاه نشد، راه کوتاه نشد . شب هر چه می گفتم درازتر می شد و راه هر چه می رفتم درازتر می شد و من دیگر از گفتن ، من دیگر از رفتن ، من دیگر ازسرودن ، من دیگر از ترانه خواندن خسته گشتم ، نومید شدم ، ساکت ماندم . . . ساکتِ ساکت ! دیگر شب بود و من ، در آن ، شبحی بودم خاموش ، همچون سایۀ « شاهین موهومی که در عدم پرواز می کند » . من دیگر سایه ای بودم ، سایۀ روحی آواره که گورش را گم کرده است و ، سراسیمه و غمگین و خاموش ، در قبرستانی متروک ، بر سر قبرها می گردد و می جوید و گور کالبدش را نمی یابد و پاره های سیاه شب ، همه جا ، چون سایه او را دنبال می کنند .
شب همچنان بود و همچنان شب بود و این شبح ساکت ، لب فرو بسته از ترانه ، لبفرو بسته از ترنم ، از سرود ، سایۀ دیوارهای ویرانه ها و میعادگاه اشباح را رها کرد و سر به صحراهای شب گرفته و بی خداوند نهاد و در دل پهندشت بیکسی که خود را ، به بیهودگی و بیشرمی و پستی ، در زیر گامهای سنگین و بی رحم شب ، پهن گسترده بودند ، گم شد و شب ردای سیاه و سردش را بر او کشید و دیگر کسی آوایش را نشنید ، دیگر کسی او را ندید ، دیگر او نبود اما ، شب بود ؛ اما شب همچنان هست . . .؛ اما شب خواهد بود . . . شب نمی رود . . . شب هست و فردا نیست .
و من اینچنین شدم . شب بود و همچنان شب بود اما ، من دیگر ساکت بودم . شب بود و من دیگر از روز نمی گفتم ؛ دیگر در ستایش خورشید قصیده نمی ساختم ، در عشق روشنائی غزل نمی سرودم . شب بود و من دیگر ترانه نمی خواندم ؛ دیگر ، حتی آوای غمگینم را ، در حسرت روز ، زیر لب زمزمه نمی کردم . دیوارهای بلند ویرانه ها را و میعادگاه ارواح چشم به راه خود را رها کردم و رفتم و سر به دشت بی امید نهادم ؛ آنجا که سایه های هولناک برج ها و باروها نبودند ؛ آنجا که ارواح و اشباح نبودند ، آنجا که دیگر معبر اشباح آشنا نبود ، اما شب بود و شب همچنان بود . و همچنان شب بود ، شب هست ، شب خواهد بود ، شب نمی رود و فردا نخواهد آمد .
شب بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم که . . .